زندگی واقعی شبیه فیلما نیس . . . توی فیلما وقتی اون آدم قویه داره از توو متلاشی میشه. وقتی وسط روز توی دستشویی هق هق میکنه. وقتی یواشکی و دور از چشم بقیه توو خودش فرو میره و هیچکس نمیبینه. همه ی ما داریم میبینیم. همه دارن میبینن که چه تلاشی میکنه خونسرد بنظر بیاد. که قوی باشه. همه میدونن پشت لبخندش چقدری درده. همه شب مچاله شدن و روز دوباره اتو زدنِ خودشو دیدن. برا همین بهش افتخار میکنن. برا همین عاشقشن. برا همین میخوان ببره. برا همین قوی بودنش قابل تحسینه.
ولی تو زندگی واقعی هیچ دوربینی تو دستشویی، تو اتاق خوابت، تو مترو یا تو اتاق پرو باهات نمیاد. زندگی واقعی هیچکی نمیدونه تو قوی موندی چون پشتش این همه دلیل برای شکستن وجود داشته. تو زندگی واقعی هیچکی نمیدونه پشت کدوم لبخند، حادثه هست و پشت کدوم لبخند، بیخیالی. تو زندگی واقعی بی تماشاچی مجبوری قوی باشی. هیچکی برای تحمل هیچ چیزی برات دست نمیزنه. آدما فقد میبینن سرپایی یا افتادی. و وقتی بیفتی هیچکی حتی یادش نمیاد چه مدت طولانی ای سر پا بودی
برای رسیدن باید رفت . . .
این روزها آفتاب حوالی هفت و بیست دقیقه ی صبح سردر میاره تو محلمون و خودش رو پهن می کنه بر روی آبی که از کانال نزدیک محل کارم میگذره. من زمانی که سرکار میرم جایی نزدیک به وسط پل می ایستم و رقص اولین رگه های نور رو بر جریان ملایم آب تماشا می کنم. سر که بر می گردونم موجهای کوچک از سمت دیگه پل به مسیر خود ادامه می ده و بنظرم حرفش اینه ادامه دادن تنها راه زنده موندنه.
آب باریکی هم که باشی در ناپیداترین نقطه این سرزمین، اگر ادامه دادن و حرکت رو بلد باشی یه روز به دریا می رسی. رفتن و رسیدن جدایی ناپذیرند، همانگونه که ایستادن و مردن اگه بایستی می میری؛ مرگی با بوی تند تعفن.
تصمیم بگیر….